عنوان | بازدید |
شعر مورد دار ایرج میرزا! | 684630 |
سوتی های اخیر شبکه 3 و.... | 25937 |
تو عروس کسی اگر بشوی..از زبان شاعران متفاوت|شعر | 21338 |
کوچه های نمناک(شعر بلند ولی بسیار زیبا) | 14726 |
چای دونفره در کنار آتش! | 13223 |
شلوار جاستین بیبر | 12297 |
اسیر عشق | 10166 |
لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات|شعر | 9497 |
♥بهارنارنج♥
♥تحمل نداره نباشی♥...♥دلی که تو تنها خدا شی♥
تیم خدا|دلنوشته
به ما گفتنـد باید بازی کنید
گفتیــم با کی ؟؟
گفتنــد با تیم دنیا!
تا خواستیــم بپرسیم بازی چــی؟
سوت آغاز بازی رو زدن . فقط فهمیدیم خدا تو تیم ماست
بازی شروع شــد و دنیا پشت سر هم به مــا گل میزد
ولی نمیدونم چرا هــر وقت به نتیجه نگاه میکردم امــتیاز ها برابر بود
تو همین فـکر بودم که خدا زد پشتم و خندید و گفت:
نگران نــباش تو وقت اضــافه میبریــم حالا بازی کن
گفتم آخه چطوری؟؟؟
بازم خندیــد و گفت : خیلی ساده . فقط پاس بده به من،باقیــش بامن:)
امید.عشق.خدا
زندگی فردا نیست،
زندگی امروز است، زندگی قصه عشق است و امید،
صحنه ی غمها نیست.
به چه می اندیشی؟ نگرانی بیجاست،
عشق اینجا و تو اینجا و خدا هم اینجاست،
پای در راه گذار،
راهها منتظرند،
تا تو هر جا که بخواهی برسی،
پس رها باش و رها،
تا نماند قفسی...
خدا را داری...
ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم :
در دیاری که پر از دیوار است
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟!
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ...
ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ !
ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺗﻮ " خدﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ " ﺧﺪﺍ " ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ...
بسپار دست خدا!
انتهایِ شب ،
نگرانی هایت را به خُدا بسپار و آسوده بخواب ..
خُــدا همیشه بیـدار است !...
جدول عمر...
توی یک جمع نشسته بودم بیحوصله بودم.
مجلهای برداشتم ورق زدم،مداد لای آن را برداشتم همینکه توی دلم خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو...
گفتم یک واژهی سه حرفیه، از همه چیز برتر است؟
کاسبی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
کاسب پشت سر هم گفت: پول اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: آقا اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: آقا بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
دیدم ساکت شد
مادر بزرگ پیر گفت: عمر
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
محسن خندید و گفت: وام
یکی از آن میان بلند گفت: وقت
یکی گفت: آدم
دوباره یکی گفت: خدا
خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش ولی دریافتم،
هرکس جدول زندگی خود را دارد، تاشرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک واژهی سه حرفی آن هم درست در نمیآید.
...
شاید کودک پابرهنه بگوید کفش
کشاورز بگوید برف
لال بگوید سخن
ناشنوا بگوید نوا
نابینا بگوید نور
ومن هنوز در اندیشهام
واژهی سه حرفی جدول زندگی هر یک از ما چیست؟!
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : سه شنبه 14 ارديبهشت 1394 |
برچسب ها : واژه سه حرفی,واژه عمر,پول,سکه,ثروت,خدا,نور,هجدول عمر,, |
خدا در لحظه مرگ
این متن برنده جایزه beautiful life آلمان شده
مردی درحال مرگ بود وقتیکه متوجه مرگش شد خدا رابا جعبه ای دردست دید
خدا : وقت رفتنه
مرد : به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم
خدا : متاسفم ولی وقت رفتنه
مرد : درجعبه ات چی دارید؟
خدا : متعلقات تو را
مرد : متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من لباسهام، پولهایم و ـ ـ ـ
خدا : آنهادیگر مال تو نیستند آنهامتعلق به زمین هستند
مرد : خاطراتم چی؟
خدا : آنهامتعلق به زمان هستند
مرد : خانواده و دوستانم؟
خدا : نه ، آنها موقتی بودند
مرد : زن و بچه هایم؟
خدا : آنهامتعلق به قلبت بود
مرد : پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا : نه ؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد : پس مطمئنا روحم است؟
خدا : اشتباه می کنی روح تو متعلق به من است
مرد بااشک درچشمهایش و باترس زیاد جعبه دردست خدا راگرفت و بازکرد ؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت : من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته ، تو مالک هیچ چیز نبودی!
مرد : پس من چی داشتم؟
خدا : لحظات زندگی مال توبود ؛ هرلحظه که زندگی کردی مال توبود .
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه هارا بدانیم و لحظه هارا دوست داشته باشیم.
من خدارا دارم!
خنـدم می گیـــرد از تقلایـــت ای دنیـا
که چگونـــه در پی آنی که زمینـــم بزنی
ای دنیـــای پـــر از ســـراب این را بــــدان:
اگر تمــــام غم هـــایت را بر دلـــم فرو ریـزی
هــــرگز در مقابلـــت کمـــر خـــم نخواهـــم کرد
اگر تمــام دردها و رنج هایت را بر سرم آوری
هـــرگــــز در مقـــابـــلت زانـو نمی زنـــم
اگر تمـــام سختی هـــا را زمینــه راهـــم کنی
هـــرگــــز زنــــدگی را در مقابلـــت نمـــی بــــازم
اصلا هر چه خواهی کن، هر چه خواهی باش...
ولی همیشه این را بدان من، خدا را دارم!
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : دو شنبه 31 فروردين 1394 |
برچسب ها : خدا,امیدبه خدا,روزگار,دنیا,غم, |
مهربانی
مهـــربـــانی را اگـــر قسمـــت کنیـــم
من یقیـــن دارم به مـــا هـم میــرســـد
آدمــــی گر ایستـــد بــــر بـــام عشـــق
دستهـــایش تا خــــدا هم میرســد
رسیدن به خدا!
سرزمین من دو قصــ♥ـه بیشتر ندارد:
فرزندانش یادگرفته اند خوب عاشقــ♥ــی کنند به سبک حسیــ♥ـن!
و مادرانــــش صبــ♥ـــوری کنند به سبک زینــ♥ـــب!
و همین دو قصــه تا خـ♥ـدا رسیدن مارا بس...
سالها رفت و هنوز
سالها رفت و هنـــوز
یک نفر نیست بپرسد از مـــن
که تو از پنجره عشق چه ها میخواهـــی
صبح تا نیمه ی شب منتظـــری
همه جا مینگـــری
گاه با ماه سخن میگویـــی
گاه با رهگـــــذران
خبر گمشـــده ای میجویــــی؟
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریــــاست؟
نوری از روزنه فردا است؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهــــان است؟
بار ها آمد و رفت
بارها انســــــان شد
و بشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگـــــه نیست
چون نمیداند کیست!
چون ندانست کجــــاست !
چون ندارد خبر از خود که خـــداست...
نیس عقرب محبت
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند!
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد
اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!
مردی در آن نزدیکی به او گفت: "چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی؟!"
هندو گفت: "عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند.
طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است
فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟!"
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش
همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند...
خداهواتو داره........
دستــــان تــــو دعـــــــای مـــــــرا رد نمــی کنـــــــــــــد
مــــادر بــــــــــزرگ گفــت : خـــدا بــــد نمــی کنـــــد
مـادربــزرگ گفت: کــه او چشمــه ایست ســـرد
مـــــــا را بـــــــرای آب مـــــردد نمـــــی کنــــــــــــد
روی نگـــــاه هیچ کـس خـــط نمــی کشـــــــد
راه عبـــور هیـــچ کسی ســـــد نمی کنــــد
او مــــرزهای بستـــه شـــدن را شکستـــــه است
آیینـــــه را به قـــــــــاب مقیــــــد نمی کنـــــــد
او با حضـــور خــویش نفس میــدهد به مـــــا
کــاری کـه هیـچ غــایب مفــــرد نمی کنــد
قلبــش شکستــه است! ولی قهـــر با کســـی
کــز ســوز دل به گـــریه بیـــافتــــد نمی کنـــــــــــد.!
من نوشت:
خداجونی منم دوست دارم
شرمنده ایم
شرمنـده ایــم که می بینیمت اما نمی خوانیمت.....
شـرمنــده ایــم که می خوانیمت اما نمی فهمیمت.....
شـرمنــده ایـــــم که می فهمیمت اما درباره آیاتت تامل نمی کنیم.....
شـرمنــده ایــــــــم که درباره آیاتت تامل میکنیم اما به آیاتت عمل نمی کنیم.....
شـرمنــده ایـــــــــــم که زینت خانه هامان هستی اما زینت قلبهامان نیستی.....
شـرمـنـده ایـــــــــــــم که اجازه می دهیم غبار بر رویت بنشیند اما اجازه نمی دهیم تا کلامت غبار را از دلهامان بزداید.....
شـرمنــده ایــــــــــــــــم که از لا به لای آیاتت منافعمان را می بینیم اما مصالحمان را نمی بینیم.....
شـرمنــده ایـــــــــــــــــــــم که در برابر بزرگی و روشنگری ات حرفی نداریم جز شرمندگی.....
شـرمنــده ایــــــــــــــــــــــــــم...........................
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : شنبه 18 مرداد 1393 |
موضوعات مرتبط : دلـنوشته، ، |
برچسب ها : خدا,شرمنده ایم,به خدا بسپار,قران,, |
شماره خدا
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه خدا نیست؟؟؟؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ امشب باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟
فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی :
نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید!
و با همان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو، هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا؟این مخالف تقدیره چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم .
اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟
مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:
آدم ، محبوب ترین مخلوق من ...چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند...
تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت !
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...
کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت!
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : چهار شنبه 22 آبان 1392 |
برچسب ها : خدا,الو,صحبت کودک با خدا,الو خدا, |
فاضل نظری*کیستم
از سخنچینــــان شنیــــــدم آشنــــایت نیستـــــم
خــــاطــــراتــــت را بیــــــاور تا بگویــــم کیستــــم
سیلــــی هم صحبتــــی از موج خـــوردن سخـــت نیســـت
صخــــــرهام، هرقـــــدر بیمهــــری کنی میایستــــم
تا نگویــــی اشــــکهــــای شمـــع از کم طـــاقتــــی ست
در خـــــودم آتــــش بــــه پـــا کردم ولی نگریستــــم
چــــون شکســــت آیینــــه حیــــرت صد بـــرابـــر میشــود
بیســـبـب خود را شکستـــــم تـــا ببینـــم چیستــــم
زندگــــی در بــــرزخ وصـــل و جدایـــــی ســــاده نیســــت
کـــاش قــــدری پیـــش از ایـــن، یـــا بعـــد از آن میزیستـــــم
خـــــدا را دوســــت بــــدار...
حــــداقلــــش ایــــن اســــت کــه یـــکــــی را دوســـت داری
کــــه روزی بــــه او میـــرســـــی...
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : یک شنبه 3 شهريور 1392 |
موضوعات مرتبط : شعر، فاضل نظری، ، |
برچسب ها : فاضل نظری,شعر,شعرمعاصر,خدا,زیباترین مطالب,طنز,عاشقانه, |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 63 صفحه بعد |