عنوان | بازدید |
شعر مورد دار ایرج میرزا! | 684643 |
سوتی های اخیر شبکه 3 و.... | 25942 |
تو عروس کسی اگر بشوی..از زبان شاعران متفاوت|شعر | 21345 |
کوچه های نمناک(شعر بلند ولی بسیار زیبا) | 14733 |
چای دونفره در کنار آتش! | 13228 |
شلوار جاستین بیبر | 12300 |
اسیر عشق | 10174 |
لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات|شعر | 9508 |
♥بهارنارنج♥
♥تحمل نداره نباشی♥...♥دلی که تو تنها خدا شی♥
شهـــر تب دار تـــر از یک زن آبستـــن بود
لبـــت از جـــنــس انـــار و دلت از آهـــن بـــود
گونـــه ی ســـرخ تو آمــــاده ی بوسیــــدن بـــود
من پـــر از شــــوق تمـــاشــــای تـــو بـــودم امـــا
همـــه ی لـــذت تـــو پنجــــره را بستـــن بـــود
بـــار ها مضحکـــه ی مردم شهـــرم بــودم
بـــاعث این همه آشفتگـــی ام آن زن بــود
کوچـــه مشتـــاق شد و دور خیابـــان پیچیـــد
شهـــر تب دار تـــر از یک زن آبستـــن بود
منـــزوی شـــد دلـــم و از چمـــن و دریــا گفت
چشـــم سبـــز آبی تو لشگـــری از دشمـــن بود
چنـــد روزیست خبـــرهای بـــدی می شنـــوم
این ســـر آغــــاز فرو ریختـــن بهمـــن بـــود
لحظـــه ای فکـــر تـــو از خاطـــر من دور نشـــد
آخـــر قصـــه سیـــاه و دل من روشـــن بود....!
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : پنج شنبه 23 مرداد 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، عاشقانه، ، |
برچسب ها : سیاه روشن بدی چشم سبزآبی آبستن بهارنارنج, |
ببار بــــــاران
ببــــار بـــاران
که دلـتـنـگـــم....مثـــال مــــرده بـــی رنگــــم
ببــــار بــــاران
کمـــی آرام....کــه پـــاییــــز هم صدایـــم شــــد
که دلتنگـــی و تنهـــایی رفیق با وفایـــم شــد
ببـــار بـــاران
بزن بـــر شیشــه قلبـــم....بکــــوب این شیشــــه را بشکــــن
که درد کمتـــری دارد اگـــر بـــا دست تـــو بـــاشد
ببـــار بــــاران
که تــــا اوج نخفتــــن هـــا مــــدام باریدم از یــــادش
ببــــار بــــاران
درخـــت و بــــرگ خوابیـــدن
اقــــاقــی....یـــاس وحشـــی....کـــوچــه ها روزهــــاست خشکیـــدن
ببـــار بـــاران
جمـــاعت عشق را کشتـــن
کلاغــــا بوتــــه ی سبــــز وفـــــا را بی صــدا خوردن
ولــی بــــاران ، تـــو بــا من بی وفــــایی
توهــم تـــا خـــانه ی همســـایه می بـــاری
و تـــا من میشــــوی یک ابـــر تـــو خــــالی
خدایا کمکم کن!
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : یک شنبه 19 مرداد 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، ، |
برچسب ها : باران,ببار باران,ببار,اقاقی,شیشه, |
فاصله باعث جدایی نمیشود!
میـــــان مـــانـــدن و نـــمــــانــــدن
فــــــــاصله تنهــــا یک حــــرف ســـاده بود
از قــــول مــــن
به بــــاران بی امــــان بگــــو :
دل اگــــر دل بـــاشد ،
آب از آسیــــاب علاقـــه اش نمی افتـــــــد!
تن حافظ تو گور داره میلرزه بخدا...والا
حافظ:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
صائب در جواب حافظ :
هر آن کس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
شهریار در جواب هر دو :
هر آن کس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
امیر نظام گروسی در جواب حافظ :
اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را
بدو بخشم تن و جان و سرو پا را
جوانمردی به آن باشد که ملک خویشتن بخشی
نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را
دکتر انوشه در جواب امیر نظام گروسی :
اگر آن مهرخ تهران بدست ارد دل ما را
به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن مه لقای ما که شور افکنده دنیا را
رند تبریزی هم در پاسخ حافظ ، صائب و شهریار :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
بهایش هم بباید او ببخشد کل دنیا را
مگر من مغز خر خوردم در این آشفته بازاری
که او دل را بدست آرد، ببخشم من بخارا را
نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را
نه من آن شهریارانم ببخشم روح و اجزا را
که این دل در وجود ما خدا دارد که می ارزد
هزاران ترک شیراز و هزاران عشق زیبا را
ولی گر ترک شیرازی دهد دل را بدست ما
در آن دم نیز شاید ما ببخشیمش بخارا را
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : چهار شنبه 15 مرداد 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، ، |
برچسب ها : حافظ,ترک شیرازی,جواب شعر,بهارنارنج,شعر,سمرقند و بخارا, |
:: مشاهده ادامه مطلب :: |
فایز دشتستانی
یــــارم به یک لا پیـــرهن خوابیــــده زیر نستــــرن
ترســم که بوی نستــــرن مست است و هشیــــارش کند
پروانــــه امشب پر مـــزن اندر حریـــــم یـــــار من
ترســــم صدای شــــه پرت از خواب بیــــدارش کند
پیـــراهنی از بـــرگ گـــل بهـــر نگارم دوختـــم
بس که لطیـــف است آن بـــدن ترســـم که آزارش کند
ای آفتــــاب آهستــــه نِه پــــا درحریــــم یــــار من
ترســـم صدای پــــای تو از خــــواب بیــــدارش کند...
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : دو شنبه 13 مرداد 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، ، |
برچسب ها : فایزدشتستانی خواب نسترن پیرهن حریم یار, |
دریای شور انگیز چشمانت
دریــــای شورانگیــــز چشمـــانت چه زیبـــاست
آنجــــا که باید دل به دریــــا زد همین جـــــاست
در من طلــــوع آبی آن چشـــــم روشــــن
یـــــاد آور صبـــــح خیــــال انگیــــز دریـــــاست
گل کرده بــــاغی از ستـــــاره در نگـــــاهت
آنک چــــراغــــانی که در چشـــم تو برپــــاست
بیهـــــوده می کــــوشی که راز عــــاشقی را
از من بپوشـــــانی که در چشــــم تو پیــــداست
مــــا هر دوان خــــاموش خــــاموشیم، امــــا
چشمـــان ما را در خمـــوشی گفتگـــوهـــــاست
دیروزمـــــان را بـــــا غروری پـــــوچ گشتیـــــم
امــــروز هــــم ز انســــان، ولی آینــــده مــــاراست
دور از نوازشهــــای دســـت مهربـــــانت
دستــــان من در انــــزوای خویش تنهـــاست
بگــــذار دستــــت را در دستــــم گــــذارم
بی هیــــچ پــــروایی که دست عشــــق بــــا مــــاست..
"حسیـــن منـــــزوی"
من نوشت:
هرچی خدا بخاد همون میشه...خدایا خوب بخواه برام....
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : جمعه 10 مرداد 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، عاشقانه، ، |
برچسب ها : حسن منزوی,عشق,شعر معاصر عاشقانه,چشم آبی, |
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام...
السلام علیک یا اباعبدالله
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود!
هر چه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین
قبر من پر گشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:
ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
هر چه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک نا امید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:
عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هرکجا و دل فکار
می کشیدندم به خِفّت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور
لب که نه، سرچشمه ی آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبائی او گل می رسید
پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه؟!
صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)
من کجا و دیدن روی حسین (ع)
گفت: آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه این جا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
قلب او از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود
با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ی من می شکست
حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا (س) می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود
کشته اشکم، شفیع امتم
شیعیان را مُنجِیَم از درد و غم
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت میدهد
سختی جان کندن و هول جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب
در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم
آری آری، هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است
ناگهان بیدار گردیدم زخواب
از خجالت گشته بودم خیس آب
دارم اربابی به این خوبی ولی
می کنم در طاعت او تنبلی؟!
من که قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست؟
من که گِریَم بهر او شام و پگاه
پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟
من که گوشم روضه ی او را شنید
پس چرا شد طالب ساز پلید؟
چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل
جملگی از روی مولایم خجل
شیعه بودن کی شود با ادعا؟
ادعا بس کن اگر مردی بیا
پا بنه در وادی عشق و جنون
حبّ دنیا را ز قلبت کن برون
حبّ دنیا معصیت افزون کند
معصیت قلب ولیّ را خون کند
باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را ز بی دینان جدا
قلب مولا را مرنجان ای جوان
تا شوی محبوب رب مهربان
سعی کن حرص و طمع خانه خرابت نکند
غافل از واقعه ی روز حسابت نکند
ای که دم می زنی از عشق حسین بن علی (ع)
آن چنان باش که ارباب جوابت نکند!
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : دو شنبه 30 تير 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، ، |
برچسب ها : السلام علیک یا ابا عبدالله,یاحسین,پوستر یاحسین,شعر بلند, |
تفاوت مادر قدیم ، مادر جدید !! ( طنز)
مادر قدیم
گویند مـــرا چو زاد مــــادر
پستـــــان به دهـــــان گرفتن آمــــوخت
شبهــــا بر گــــاهواره ی مــــن
بــیـــدار نشســــت و خفتــــن آمــــوخت
دستـــم بگــــرفت و پـــا به پـــا بـــرد
تا شیــــوه ی راه رفتــــن آمــــوخت
یک حــــرف و دو حــــرف بر زبــــانم
الفـــــاظ نهـــــاد و گفتتـــن امـــوخت
لبخنــــد نهـــــاد بر لــــب من
بر غنچــــه ی گل شکفتـــن آمــــوخت
پس هستــــی من ز هستــــی اوست
تا هستــــم و هســــت دارمـــش دوســـت...
مادر جدید
گوینــــد مــــرا چو زاد مـــــادر
روی کــــانـــاپه لمیــــدن آمــــوخت
شبهــــا بر ماهــــواره تــــا صبـــح
بنشســــت و کلیــــپ دیدن آمـــــوخت
بر چهــــره سبـــــوس و مـــــاست مـــالیـــد
تا شیـــــوه ی خوشگلیـــــدن آمـــــوخت
بنمـــــود تتــــو دو ابـــــروی خـــــویش
تا رسم کمــــان کشیـــــدن آمـــــوخت
هر مـــــاه بـــــرفت نــــزد جـــــراح
آییــــن چـــــروک چیــــدن آمــــوخت
دستــــم بگـــــرفت و بـــرد بـــــازار
همـــــواره طــــلا خریــــدن آمـــــوخت
با قـــــوم خودش همیشـــه پـــیـــوند
از قــــوم شوهـــــر بریــــدن آمــــوخت
آســــوده نشســــت و بــــا اس ام اس
جکهـــــای خفــــن چتیــــدن آمــــوخت
چون ســــوخت غــــذای مـــا شب و روز
از پیــــک مدد رسیــــدن آمـــــوخت
پــــای تلفــــن دو ســــاعت و نیــــم
گل گفتــــن و گل شنیــــدن آمـــــوخت
من نوشت: امیدوارم ماهم از نوع مامانای قدیم باشیم واسه بچه هامون...
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : یک شنبه 22 تير 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، طنز، ، |
برچسب ها : تفاوت مادر قدیم و مادر جدید,مادر قدیم,مادجدید,شعر طنز,, |
اندوه(فاضل نظری)
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست..
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : شنبه 21 تير 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، فاضل نظری، ، |
برچسب ها : فاضل نظری,شعرمعاصر,اندوه, |
مامان...
مادر ڪودڪش را شیر می دهد
و ڪودڪ از نور چشم مادر
خواندטּ و نوشتـטּ می آموزد...
وقتی ڪمی بزرگتر شد
ڪیف مادر را خالی می ڪند
تا بستہ سیگاری بخرد...
بر استخواטּ های لاغر
و ڪم خوטּ مادر راه می رود
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود...
وقتی برای خودش مردی شد..........آدم شد
باد به غب غب می اندازد...
انگار که ڪنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد ...........
می گوید :
عقل زטּ ڪامل نیست ..!!
من نوشت: ایشالله که همیشه سایه ی مامانای عزیزمون بالای سرمون باشه..
مامان گلم دوستت دارم.
زن میشکند!
یک زن نمی شکند
هزار تکه می شو
وقتی در عمق صبوری
دروغ مردی را
به جا رختی تظاهر می آویز
و آنقدر اتو می کش
تا شکل راستی شود
اما بانو ..
لباس بد قواره
همیشه به تن زار میزند
... و معجزه هیچ خیاطی هم
کافی نیست..
و تو ! " مرد رویای یک زن "
چگونه از سازی هزار تکه
شوق شنیدن
آوایی خوش داری ؟ .....
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : جمعه 25 بهمن 1392 |
موضوعات مرتبط : شعر، عاشقانه، ، |
برچسب ها : نمی شکند زن دروغ, |
فاضل نظری*کیستم
از سخنچینــــان شنیــــــدم آشنــــایت نیستـــــم
خــــاطــــراتــــت را بیــــــاور تا بگویــــم کیستــــم
سیلــــی هم صحبتــــی از موج خـــوردن سخـــت نیســـت
صخــــــرهام، هرقـــــدر بیمهــــری کنی میایستــــم
تا نگویــــی اشــــکهــــای شمـــع از کم طـــاقتــــی ست
در خـــــودم آتــــش بــــه پـــا کردم ولی نگریستــــم
چــــون شکســــت آیینــــه حیــــرت صد بـــرابـــر میشــود
بیســـبـب خود را شکستـــــم تـــا ببینـــم چیستــــم
زندگــــی در بــــرزخ وصـــل و جدایـــــی ســــاده نیســــت
کـــاش قــــدری پیـــش از ایـــن، یـــا بعـــد از آن میزیستـــــم
خـــــدا را دوســــت بــــدار...
حــــداقلــــش ایــــن اســــت کــه یـــکــــی را دوســـت داری
کــــه روزی بــــه او میـــرســـــی...
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : یک شنبه 3 شهريور 1392 |
موضوعات مرتبط : شعر، فاضل نظری، ، |
برچسب ها : فاضل نظری,شعر,شعرمعاصر,خدا,زیباترین مطالب,طنز,عاشقانه, |
همگی لیلی یک مجنونیم|شعر
ما نه سقــــراط، نه افلاطـــــونیـــــم
منطـــــق و فلسفــــهی اکنونیــــم
هرچـــه همرنــــگ جماعت بشویـــم
باز هم وصلـــــــهی ناهمگـــــونیــــم
از تماشــــای انـــار لــــب رود
سیــــرچشمیــــم ولــــی دل خونیـــــم
مــــن و آیینـــــــه بــــه هم محتاجیـــــم
مــــن و آیینــــــه به هم مدیونیـــــم
بــــه طوافـــــم مبــــر ای ســــرگـــــردان
مــــا از ایـــــن دایــــــرهها بیرونیــــــــم!
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : چهار شنبه 30 مرداد 1392 |
موضوعات مرتبط : شعر، ، |
برچسب ها : سقراط,افلاطون,لیلی,مجنون,عاشقانه,شعر,زیباترین شعر ها,زیباترین مطالب, |
فاضل نظری
هرگــــاه یک نـگــــاه به بیــگـــانـــه می کنی
خون مرا دوباره به پیمــانـــه میکنی
ای آنکـــه دست بر سر من میکشی! بگو
فـــردا دوباره مــوی که را شانـــه میکنی؟
گفتی به من نصیحــت دیوانگـــان مکن!
باشد، ولی نصیـــحت دیوانـــه میکنی
ای عشق سنگـــدل که به آیینـــه سر زدی
در سینهی شکستـــهدلان خـانـــه میکنی؟
بر تن چگـــونه پیلـــه ببافـم که عـــاقبـت
چون رنگ رخنـــه در پر پروانــــه میکنی
عشق است و گفتـــهاند که یک قصــــه بیش نیست
این قصه را به مــرگ خود افسانـــه میکنی!
هق هق شبام
فریاد و هق هق شبام پر از خواهش و بارش
چـقـد بـلـنـد و بـی صـدان زیـر فـشـار بـالـش
شعر رو از وبلاگ داداش گلم *آقا سید علیرضا* دزدیدم...
(وبلاگ ترانه ها ودلنوشته ها)
صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 9 صفحه بعد |