عنوان | بازدید |
شعر مورد دار ایرج میرزا! | 684630 |
سوتی های اخیر شبکه 3 و.... | 25937 |
تو عروس کسی اگر بشوی..از زبان شاعران متفاوت|شعر | 21339 |
کوچه های نمناک(شعر بلند ولی بسیار زیبا) | 14726 |
چای دونفره در کنار آتش! | 13223 |
شلوار جاستین بیبر | 12297 |
اسیر عشق | 10168 |
لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات|شعر | 9497 |
♥بهارنارنج♥
♥تحمل نداره نباشی♥...♥دلی که تو تنها خدا شی♥
خدابیامرزش ههههه
یه پسر جوون میره توی داروخانه و به فروشنده میگه که: یه ک**** میخواستم
راستش رو بخوای دارمبرای شام میرم خونه دوست دخترم، شاید یه موقعیتی
پیش بیاد که بتونم یه کارایی بکنم!
فروشنده اون رو بهش میده و پسره میره بیرون، اما هنوز از در داروخانه بیرون نرفته بود
که برمیگرده و دوباره میگه: اگه میشه یکی دیگه هم بهم بدید...آخه خواهر دوست دخترم
هم خیلی ناز و خوشگله، همیشه وقتی که منو میبینه پاهاشو به طرز بدی باز میکنه،
فکر کنم اگه خوش شانس باشم بتونم با اون هم باشم!
فروشنده یکی دیگه هم بهش میده و پسره میره، اما دوباره از در داروخانه بیرون نرفته که
برمیگرده و میگه:یه دونه دیگه هم به من بدید، آخه مامان دوست دخترم هم خیلی ناز و دل
رباست و همیشه وقتی منو میبینه نگام میکنه و نخ میده، فکر کنم
از من میخواد که یک کارایی بکنم!خلاصه یکی دیگه هم میگیره و میره…
موقع شام پسره سر میز نشسته، در حالی که دوست دخترش سمت چپش هست،
خواهر دوست دخترش سمت راستش و مادر دوست دخترش روبروش.
در همین حال پدر دختره هم میاد سر میز شام و یهو پسره سرش رو میاره
پایین و شروع میکنه به دعا کردن: خداوندا… به این سفره برکت بده…
بخاطر همه چیزهایی که به ما دادی ممنونیم…خلاصه چند دقیقه ای میگذره
و پسره همچنان دعا میکرده: خدایا بخاطر همه لطف و محبتت سپاسگزاریم…
آخرش دیگه دوست دخترش شاکی میشه بهش میگه: نگفته بودی اینقدر مذهبی هستی!
پسره هم جواب میده: تو هم نگفته بودی پدرت داروخانه داره!!!!!!!!
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 63 صفحه بعد |