عنوان | بازدید |
شعر مورد دار ایرج میرزا! | 684630 |
سوتی های اخیر شبکه 3 و.... | 25937 |
تو عروس کسی اگر بشوی..از زبان شاعران متفاوت|شعر | 21339 |
کوچه های نمناک(شعر بلند ولی بسیار زیبا) | 14726 |
چای دونفره در کنار آتش! | 13223 |
شلوار جاستین بیبر | 12297 |
اسیر عشق | 10166 |
لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات|شعر | 9497 |
♥بهارنارنج♥
♥تحمل نداره نباشی♥...♥دلی که تو تنها خدا شی♥
شقایق
شقایق
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ،
تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته ،
به پایش خار بنشسته..
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند شود مرهم برای دلبرش
آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت ،
بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را ،
به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده ،
که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم و
او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر می کرد
پس از چندی هوا چون کوره آتش ،
زمین می سوخت و دیگر داشت
در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست به جانم ،
هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد
که وای بر من برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست ،
خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را
چنان می رفت و من در دست او بودم ،
و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ،
دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ،
آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست
و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ، زهم بشکافت
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود ،
با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ،
خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل ،
که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد...!
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: شما لطف دارید داداش...
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : شنبه 6 آبان 1391 |
موضوعات مرتبط : شعر، ، |
برچسب ها : گل همیشه عاشق,گل,شعر,بهارنارنج,گل شقایق,شعر شقایق عاشق,, |
|